از تراوش عشق تو که ترجمان وصال سرخ است، کلک را سرگردان بر سپیدى کاغذ
مى نهم تا لا به لاى خیمه هاى اقلیم دلم، خیمه ى رطاقتت را بیابم، تا در کنارت
زانوى ادب بر زمین گذارم و در کوى عشق زیر لوایت ماوا بگیرم . و «حال گویاست اگر
تیغ زبان گویا نیست » که ما پاى بسته و بال شکسته در قٿس جان کاه گناه، دست
و پنجه نرم مى کنیم و سرگردانیم در حیرانى مسیر .
اما جان کلام، که دلداده ى تو هستم و صدا و صلاى توست که ما را از کمینگاه
موحش سرزمین تٿتیده دلان مى خواند تا هم صدا با قدسیان، طبع ادبى را پر و بالى
دهیم و در پس سرودن هر چکامه، تو را صدا مى زنیم.